دهی است از دهستان چناررود بخش آخوره شهرستان فریدن واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری آخوره و 3 هزارگزی راه مالرو عمومی، با 241 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان چناررود بخش آخوره شهرستان فریدن واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری آخوره و 3 هزارگزی راه مالرو عمومی، با 241 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان کوه پنج بخش مرکزی شهرستان کرمان. سکنۀ آن 204 تن است. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و حبوب. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان کوه پنج بخش مرکزی شهرستان کرمان. سکنۀ آن 204 تن است. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و حبوب. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 912 تن. آب آن از چشمه و اهرچای. محصولات آنجا غلات و زردآلو. در دو محل به فاصله دوهزار گز بنام رشت آبادقدیم و جدید معروف است. سکنۀ رشت آباد قدیم 318 تن است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 912 تن. آب آن از چشمه و اهرچای. محصولات آنجا غلات و زردآلو. در دو محل به فاصله دوهزار گز بنام رشت آبادقدیم و جدید معروف است. سکنۀ رشت آباد قدیم 318 تن است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. تپه ماهور و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. از سراب فتح اللهی وزز مشروب می شود. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است و ساکنین از طایفۀحسنوند می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. تپه ماهور و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. از سراب فتح اللهی وزز مشروب می شود. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است و ساکنین از طایفۀحسنوند می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان حومه بخش اردکان شهرستان یزد که در 4 هزارگزی شمال باختری اردکان و متصل به جاده یزد قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و معتدل است و 1132 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن پسته و غلات و کنجد و شغل مردم زراعت است و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه ارابه روو دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان حومه بخش اردکان شهرستان یزد که در 4 هزارگزی شمال باختری اردکان و متصل به جاده یزد قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و معتدل است و 1132 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن پسته و غلات و کنجد و شغل مردم زراعت است و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه ارابه روو دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان مرکور بخش سلوانا شهرستان ارومیه که در 31هزارگزی جنوب خاوری سلوانا و 4هزارگزی جنوب ارابه رو دیزج بزیوه واقعست. دره و سردسیر است و 160 تن سکنه دارد. آبش از کوهستان و چشمه، محصولش غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان مرکور بخش سلوانا شهرستان ارومیه که در 31هزارگزی جنوب خاوری سلوانا و 4هزارگزی جنوب ارابه رو دیزج بزیوه واقعست. دره و سردسیر است و 160 تن سکنه دارد. آبش از کوهستان و چشمه، محصولش غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنۀ آن 891 تن. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات، چغندر، پنبه و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنۀ آن 891 تن. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات، چغندر، پنبه و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه در 18هزارونیم گزی شمال هشتیان و 10هزارگزی جنوب خاور راه ارابه رو چهریق به سلماس و در دامنه قرار دارد. سرزمینی است سردسیر با 165تن سکنه. آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه در 18هزارونیم گزی شمال هشتیان و 10هزارگزی جنوب خاور راه ارابه رو چهریق به سلماس و در دامنه قرار دارد. سرزمینی است سردسیر با 165تن سکنه. آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 310 تن است. آب آن از نازلوچای و محصول آن غلات، چغندر، توتون، حبوب و کشمش است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، سیف برند، شمشیر که برآن نشان قدیم باشد، و تیغ جوهردار. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 310 تن است. آب آن از نازلوچای و محصول آن غلات، چغندر، توتون، حبوب و کشمش است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، سیف برند، شمشیر که برآن نشان قدیم باشد، و تیغ جوهردار. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان شراء بخش سیمینه رود شهرستان همدان. سکنۀ آن 291 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، واژگون کردن. خراب کردن. با خاک یکسان کردن: بیک نعره کوهی ز جا برکنند بیک ناله شهری بهم برزنند. سعدی. - از میان برکندن، از میان برداشتن: بداندیش را از میان برکنم سر بدنشان را بی افسر کنم. فردوسی. - برکندن امید، ناامید شدن. امید بریدن. مأیوس شدن: من آن روز برکندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - برکندن موی، کنایه از زاری و نالۀ سخت کردن. شیون و زاری بسیار کردن: چو خاقان شنید آن، سیه کرد روی همان مادرش نیز برکند موی. فردوسی. برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه). - بیخ کسی برکندن، از میان بردن وی. نابود کردن وی. نیست کردن: بزخم تیر غزا بیخ کافران برکند چو دید روی علی را و حال پیغمبر. ناصرخسرو. جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار برکنش زود از دلت زآن پیش کو بالا کند. ناصرخسرو. ، جدا کردن: یلان را بژوبین و خنجر زنید سر سرکشان را ز تن برکنید. فردوسی. سرافراز گردد مگر دشمنم فرستاده را سر ز تن برکنم. فردوسی. تا شکمشان ندرم تا سرشان برنکنم تا بخونشان نشود معصفری پیرهنم. منوچهری. خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند وآنگه ورا درافکند در جعبۀمروانیه. منوچهری. بناخن سنگ برکندن ز کهسار به از حاجت بنزد ناسزاوار. نظامی. نشد ممکن که این خاک خطرناک بر انگشت بریده برکندخاک. نظامی. تکشیح، تمحین، برکندن پوست را. عدن، برکندن سنگ را. هلت، پوست برکندن. (از منتهی الارب). - برکندن پوست کسی، سخت وی را آزردن: بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست. مولوی. چون بسختی دربمانی تن بعجز اندرمده دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین. سعدی. - برکندن نام، محو کردن نام. زدودن نام: از درمها نام شاهان برکنند نام احمد تا قیامت میزنند. مولوی. - جان برکندن، جان ستدن. جان بگرفتن. از بین بردن. نابود کردن کسی: ازینسان همی افکند دشمنان همی برکند جان آهرمنان. فردوسی. ، بیرون کردن. جدا کردن. سلخ. (یادداشت مؤلف). برکندن جامه از تن یا پوست از بدن: ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای ز تن جامۀ شرم برکنده ای. فردوسی. سلخت المراءه درعها، آن زن زره را از تن برکند. جلع، برکندن جامه را و برهنه گردیدن. خلع، برکندن جامه را از تن. سلخ، برکندن پیرهن را. لحب، برکندن پوست را از چوب. محن، برکندن پوست. (از منتهی الارب) ، درآوردن. بیرون آوردن: برجهد آن خار محکم تر زند عاقلی باید که خاری برکند. مولوی. بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. - چشم (دیده) برکندن، کور کردن کسی را: زندگانیت باد الف سنه چشم دشمنت برکناد کنه. منجیک. تنت را بخاک سیاه افکنم بنوک سنان دیده ات برکنم. فردوسی. بایران زمین آتش اندرزنیم ز سر دیدۀ دشمنان برکنیم. فردوسی. ای رقیب اینهمه سودا بمن خسته مکن برکنم دیده و من دیده ازو برنکنم. سعدی. التحاص، برکندن گرگ چشم گوسپند را. (از منتهی الارب) ، فروگذاشتن. ترک کردن: تو پیوند و خویشی همی برکنی همان فر قیصر ز من بفکنی. فردوسی. - دل برکندن از چیزی (کسی) ، دل برداشتن. بی میل شدن بچیزی. ترک علاقۀ چیزی کردن. ترک دوستی کردن. مهر و دوستی فروگذاشتن: چنین پیر گشته پرستنده بود دل از تاج و از تخت برکنده بود. فردوسی. از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد میکشم جور تو تا جهد و توانم باشد. سعدی. گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من مهر از دلم چگونه توانی که برکنی ؟ سعدی. - دل برکندن کسی را، جدا کردن وی از جایی. دور کردن وی از کسی یا جایی: ببردی بکوه و بیفکندیم دل از ناز و آرام برکندیم. فردوسی. - مهر برکندن، مهرفروگذاشتن. ترک کردن دوستی: سعدی به جور وجفا مهر از تو برنکند من خاک پای توام گر خون من بخوری. سعدی. ، حفر کردن. برکاویدن. (آنندراج) : معمعه، برکندن باران زمین را. (از منتهی الارب) ، حرکت کردن. رفتن. کوچ کردن. - از جای برکندن اسب، گسیل کردن و حرکت دادن آن. براه انداختن آن: بگفت این و از جای برکند اسب بیامد بکردار آذرگشسب. فردوسی. - برکندن از جائی، از آنجا با خدم و حشم و بار و بنه شدن: شاه از آن جا برکنده بود و با باغ هفت انبر آمده بود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ، معزول کردن. عزل کردن: گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند. (تاریخ بیهقی)
دهی است از دهستان شراء بخش سیمینه رود شهرستان همدان. سکنۀ آن 291 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، واژگون کردن. خراب کردن. با خاک یکسان کردن: بیک نعره کوهی ز جا برکنند بیک ناله شهری بهم برزنند. سعدی. - از میان برکندن، از میان برداشتن: بداندیش را از میان برکنم سر بَدْنِشان را بی افسر کنم. فردوسی. - برکندن امید، ناامید شدن. امید بریدن. مأیوس شدن: من آن روز برکندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - برکندن موی، کنایه از زاری و نالۀ سخت کردن. شیون و زاری بسیار کردن: چو خاقان شنید آن، سیه کرد روی همان مادرش نیز برکند موی. فردوسی. برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه). - بیخ کسی برکندن، از میان بردن وی. نابود کردن وی. نیست کردن: بزخم تیر غزا بیخ کافران برکند چو دید روی علی را و حال پیغمبر. ناصرخسرو. جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار برکنش زود از دلت زآن پیش کو بالا کند. ناصرخسرو. ، جدا کردن: یلان را بژوبین و خنجر زنید سر سرکشان را ز تن برکنید. فردوسی. سرافراز گردد مگر دشمنم فرستاده را سر ز تن برکنم. فردوسی. تا شکمْشان ندرم تا سرشان برنکنم تا بخونْشان نشود مُعْصَفَری پیرهنم. منوچهری. خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند وآنگه ورا درافکند در جعبۀمروانیه. منوچهری. بناخن سنگ برکندن ز کهسار به از حاجت بنزد ناسزاوار. نظامی. نشد ممکن که این خاک خطرناک بر انگشت بریده برکندخاک. نظامی. تکشیح، تمحین، برکندن پوست را. عدن، برکندن سنگ را. هلت، پوست برکندن. (از منتهی الارب). - برکندن پوست کسی، سخت وی را آزردن: بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستْشان برکن کشان جز پوست نیست. مولوی. چون بسختی دربمانی تن بعجز اندرمده دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین. سعدی. - برکندن نام، محو کردن نام. زدودن نام: از درمها نام شاهان برکنند نام احمد تا قیامت میزنند. مولوی. - جان برکندن، جان ستدن. جان بگرفتن. از بین بردن. نابود کردن کسی: ازینسان همی افکند دشمنان همی برکند جان آهرمنان. فردوسی. ، بیرون کردن. جدا کردن. سلخ. (یادداشت مؤلف). برکندن جامه از تن یا پوست از بدن: ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای ز تن جامۀ شرم برکنده ای. فردوسی. سلخت المراءه درعها، آن زن زره را از تن برکند. جلع، برکندن جامه را و برهنه گردیدن. خلع، برکندن جامه را از تن. سلخ، برکندن پیرهن را. لحب، برکندن پوست را از چوب. محن، برکندن پوست. (از منتهی الارب) ، درآوردن. بیرون آوردن: برجهد آن خار محکم تر زند عاقلی باید که خاری برکند. مولوی. بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. - چشم (دیده) برکندن، کور کردن کسی را: زندگانیت باد الف سنه چشم دشمنْت برکناد کنه. منجیک. تنت را بخاک سیاه افکنم بنوک سنان دیده ات برکنم. فردوسی. بایران زمین آتش اندرزنیم ز سر دیدۀ دشمنان برکنیم. فردوسی. ای رقیب اینهمه سودا بمن خسته مکن برکنم دیده و من دیده ازو برنکنم. سعدی. التحاص، برکندن گرگ چشم گوسپند را. (از منتهی الارب) ، فروگذاشتن. ترک کردن: تو پیوند و خویشی همی برکنی همان فر قیصر ز من بفکنی. فردوسی. - دل برکندن از چیزی (کسی) ، دل برداشتن. بی میل شدن بچیزی. ترک علاقۀ چیزی کردن. ترک دوستی کردن. مهر و دوستی فروگذاشتن: چنین پیر گشته پرستنده بود دل از تاج و از تخت برکنده بود. فردوسی. از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد میکشم جور تو تا جهد و توانم باشد. سعدی. گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من مهر از دلم چگونه توانی که برکنی ؟ سعدی. - دل برکندن کسی را، جدا کردن وی از جایی. دور کردن وی از کسی یا جایی: ببردی بکوه و بیفکندیم دل از ناز و آرام برکندیم. فردوسی. - مهر برکندن، مهرفروگذاشتن. ترک کردن دوستی: سعدی به جور وجفا مهر از تو برنکند من خاک پای توام گر خون من بخوری. سعدی. ، حفر کردن. برکاویدن. (آنندراج) : معمعه، برکندن باران زمین را. (از منتهی الارب) ، حرکت کردن. رفتن. کوچ کردن. - از جای برکندن اسب، گسیل کردن و حرکت دادن آن. براه انداختن آن: بگفت این و از جای برکند اسب بیامد بکردار آذرگشسب. فردوسی. - برکندن از جائی، از آنجا با خدم و حشم و بار و بنه شدن: شاه از آن جا برکنده بود و با باغ هفت انبر آمده بود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ، معزول کردن. عزل کردن: گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند. (تاریخ بیهقی)